کنج حیاط خانهی خود، بین بسترش
بانو رسیده بود به ساعات آخرش
خیره به گوشهای شده بود و یکی یکی
رد میشدند خاطرهها از برابرش...
خورشیدوار، در تب گرمای شهر شام
میسوخت آسمان ز نفسهای آخرش
همراه هر نفس زدنش، آه میکشید
آن کهنه یادگاری خونین دلبرش
هر روز، روضه داشت؛ حسینیهی دلش
این مدّتی که بود بدون برادرش
یک سال و نیم میل تبسّم نکرده بود
از خنده رو گرفت، لب روضه پرورَش
یک سال و نیم با عطش آن کویر سُرخ
دریای اشک بود دو تا دیدهی تَرَش
یک سال و نیم بود که او آب رفته بود
یعنی که بیشتر شده بود عین مادرش
وقت سفر چقدر غریبانه پر کشید
مثل حسین سرور و سالار بی سرش
بازدید : 332
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 0:27